تنهائی...
خیال می کردم نیستم خیال می کردم حسابم نمیکنی و من همان در خودفرورفته ی به انزوا کشانده شده باقی خواهم ماند اما اکنون می بینم هستم درست در میان گرداب بلاها نقطه ی عطف همه ی بدبختی ها نه راه پس و نه راه پیش زندانی خاکستری ترین لحظات دنیا زجر می کشم پس هستم!!! خدا را چه دیده ای... شاید از دل این سطرهای خاکستری ققنوسی سر برآورد و ... امروز... نه سری... نه صدائی... نه بلائی... خدایا حواست هست؟! نکند فراموشم کنی! عاشق که نه... فقط... گاهی... حواسم پرت میشود... فراموشت میکنم... دل می بندم ... عاشق که نه... فقط گاهی... سر به زمین می شوم... خاکستری می شوم تو حواست باشد فراموشم نکنی!
Design By : RoozGozar.com |